^^^^^*^^^^^
چند وقت پیش رفتم کلاس نویسندگی ثبت نام کردم که یاد بگیرم بنویسمت
از چند جلسه ی اول هیچی نفهمیدم تا رسیدیم به مبحثِ
“شخصیت پردازی”
نوشتن شناسنامه شخصیت رو خوب یاد گرفته بودم
خودکار رو میگرفتم تو دستم، مینوشتم چشمات رنگ دریان و موهات تو نور فرقی با خود آفتاب ندارن
مینوشتم وقتی عصبانی میشی رگ گردنت ورم میکنه و وقتی میخندی میشه تو منحنیِ کنار لبت غرق شد
اینارو مینوشتم و قهرمان و ضد قهرمان و بدمن هم حالیم نبود
واسه من ایده تو بودی، قهرمان تو بودی، بدمن تو بودی، زندگی تو بودی...دیدم این استادِ هی بهم گیر میده میگه درست بنویس، بیخیال نویسندگی شدم رفتم کلاس طراحی ثبت نام کردم
جلسه اول عکستو گذاشتم رو به روم
لباتو کشیدم گفتم: بگو دوستم داری، بگو بگو بگو
مثل اون موقع هایی که باهام لج میکردی و به حرفم گوش نمیدادی هرکاری کردم نگفتی
منم هرچی بوم نقاشی و قلمو تو کلاس بود زدم شکوندم و دیگه نرفتم اونجا
رفتم کلاس خیاطی ثبت نام کردم. یه پیرهن چهارخونه دوختم. پهنش کردم کف زمین
یکم از عطرت که جا گذاشته بودی رو زدم بهش، بعد خوابیدم روش آستیناشو پیچیدم دورِ گردنم
هی مربیه گفت درس امروزمون " آستین لبه پاکتیه " باید آستیناشو پاکتی کنی
بهش اهمیت ندادم. خل بود
هرچی بهش میگفتم تو آستین لبه پاکتی دوست نداری گوش نمیداد
از کلاس بیرونم کرد منم رفتم اسممو نوشتم کلاس موسیقی
روز اول هرچی دستمو کشیدم رو سیم های گیتار صدایِ خنده هاتو نداد
به استاد بداخلاقه گفتم یه صدای ضبط شده ازت دارم توش میخندی، اگه بدم گوش کنه میتونه بهم بگه با چه نتی میشه صدای خنده هاتو خوب از آب درآورد؟
سرم داد زد گفت به جایِ این مسخره بازی ها تمرینتو انجام بده
حالیش نبود من "دو ر می فا" دوست ندارم صدای خنده هات رو دوست دارم
منم سیم گیتارشو پاره کردم از آموزشگاهش زدم بیرون. رفتم مطب خانم دکتر مهربونه
بهش گفتم ببین خانم دکتر، قربون شکل ماهت بشم نه این کلاس هایی که معرفی کردی به کارم اومد
نه این قرص جدیدایی که دادی آرومم کرد
میتونی آدرسِ خونه جدیدشو واسم گیر بیاری؟
به خدا کاریش ندارم، فقط میخوام بیاد به این استاد موسیقی بداخلاقه بفهمونه که حق نداره اونجوری سر من داد بزنه
بعد اون بره خونه شون پیش دلبر جدیدش منم میرم خونمون همه قرص آبی هامو یه جا میخورم، آروم میخوابم
^^^^^*^^^^^
عطیه احمدی
*~*~*~*~*~*~*~*
خانوم دکتر من واسه اینکه بتونم ببینمتون سه روز توی نوبت بودم، سعی میکنم خلاصه بگم حرفامو که زیاد وقت نگیرم
ـ گوش میکنم
راستش همه چیزبرمیگرده به سیزده سال پیش، وقتی عاشق بوی دخترونه ی مقنعه ی مدرسش بودم
من نقشه کشی میخوندم و دیوونه ی بازیگری، اونم ریاضی میخوند اماجای معادله وعدد دوست داشت بدونه تو سر آدما چی میگذره
سال اخر دبیرستان بهترین روزای زندگیمون بود، نیم ساعت قبل از زنگ آخر از دیوار مدرسه میپریدم بیرون و هنوز زنگشون نخورده جلو در مدرسه منتظرش بودم
اون هیچ وقت نفهمید که من واسه هزینه ی فلافل و سمبوسه ی مسیرِ مدرسه تا خونه تمام طول هفته تکالیف نقشه کشی بچه هارو انجام میدادم و پول میگرفتم ازشون
حالمون خوب بود که خوردیم به کنکور
من از کنکور متنفرم خانوم دکتر، از تغییر مسیرای یهویی متنفرم
به هم قول دادیم هر جفتمون توی یه شهر قبول شیم، انتخابمونم شیراز بود
من قبول نشدم اما اون قبول شد و رشته ی مورد علاقشو به دوری مون ترجیح داد و رفت
منم باید میرفتم سربازی، این دوری منو عاشق تر میکرد و اونو دلسردتر! حق داشت خب، اختلاف مدرک تحصیلی رو میگم، آخه من وقتی ازسربازی برگشتم مجبور بودم برم سرکاروجایگزین پدر کارافتادم باشم
لا به لای سختیای زندگی داشتم دست و پامیزدم که برگشت بهم گفت من وتو راهمون خیلی وقته سواشده، بهتره دچار سوتفاهم نباشیم
به همین راحتی گفت سوتفاهم ورفت پی تفاهمی که توی همه چی دنبالش میگشت الا دلِ من که براش لرزمیگرفت
بعد ازسیزده سال هفته ی پیش جلوی محل کارم یه نفرزده بودبه ماشینمو کارت ویزیتشو گذاشته بودورفته بود
اسمشوکه روی کارت دیدم اول باورم نشد اما بعد ازکلی پیگیری فهمیدم خودشه
ماشینم قراضه ترازاین حرفاس که برم پی خسارت امابه عنوان مریض وقت گرفتم، مریضش بودم خب
انقدرتوی کارش بزرگ شده که واسه دیدنش سه روزتوی نوبت بودم
انقدرفکرش پرته که بعد ازاین همه حرف زدن هنوز داره نگام میکنه و نفهمیده من همون سوتفاهمی ام که بزرگترین تفاهم زندگیمو ازم گرفت... اینا همه حرفای من بود خانوم دکتر، امانیازی به نسخه نیست، شماسیزده سال پیش نسخه ی منو پیچیدی
ـ یه ماه پیش وقتی توی بلیط فروشی سینما دیدمت همه ی اون روزامون از جلو چشمم ردشد، اون تصادف ساختگی رم ترتیب دادم که ببینمت... که شاید بتونیم دوباره دچار اون سوتفاهم بشیم! میخوام فردا ظهرجلوی مدرسه ی دوران دبیرستانمون ببینمت
فردا قول دادم زن و بچم روببرم سینما بعدش بریم فلافلی، همون فلافلیه نزدیک مدرستون... راستش من هنوز دیوونه ی بازیگری ام... بازیگرخوبی ام شدم... سیزده ساله دارم زندگی رو بازی میکنم، یه بازی بی نقص
*~*~*~*~*~*~*~*
علی سلطانی